اینم یه داستان از سیاوش قمیشی آهنگ "پرواز "
من و تو 2تا پرنده تو قفس زندونی بودیم
جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم
ابر و بارون رو میدیدیم اما دنیامون قفس بود چشم به دور دست نداشتیم همینم واسه ما بس بود
اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن تورو پر دادن و جات هم یه دونه آینه گزاشتن
من خوش باور ساده فکر میکردم روبه رومی گاهی اشتباه میکردم من کدومم تو کدومی
با تو زندگی میکردم قفس تنگ و سیاه رو عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماه رو
اما یک روز باد وحشی رویاهامو با خودش برد قفس افتادو شکست و آینه افتادو ترک خورد
تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم
" دردم از این که عمری خودمو نشناخته بودم "
تو تو آسمئنا بودی با پرندهای آزاد من تن خسته رو حتی یه دفه یادت نیوفتاد
. . . !