زندگي زيباست
زشتي هاي آن تقصير ماست
در مسيرش هر چه نا زيباست
آن تدبير ماست
زندگي آب روانيست
روان مي گذرد
آنچه تقدير من و توست همان مي گذرد
aشعر اگر مانده بودی از امید خیلی دوستش دارم...! ( به همراه لینک دانلود)
اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم
مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پرشکسته
مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان
مانده بودی اگر همسفر داشت
هستی ام را به آتش کشیدی
سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل آرزویت اگر بود
مانده بودی اگر می شنیدی
با تو دریا پر از دیدنی بود
شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران
در کنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل
بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگر موج دریا
تا ابد هم پر از دیدنی بود
با تو و عشق تو زنده بودم
بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی رو با تو
مانده بودی اگر می سرودم
مانده بودی اگر می سرودم
مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت
لینک دانلود
نرگس آتش پرست
نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
در تمام سالهای رفته برما روزگار
مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
روزگار
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم
عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آئینه می ترسم
سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم
(حسین پناهی)
ماجرای طنز آفرینش انسان !
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند
و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:
مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند
من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است.
من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!
سپیده می رسد ز راه
سپیده می رسد ز راه،زپشت یک شب سیاه
ومن چقدر بی خبر اسیرو غرق یک نگاه
کدام دست منتظر برای من دعا نکرد ؟
که سر زند دوباره و زره بیایید این پگاه؟
کجاست آیه ای ز نور که بر دلم اثر کند ؟
به من بخندد آفتاب نگردد عمر من تباه
سوار اسب دل شویم وتا کرانه ها رویم
که شیحه می کشد زمان سپیده میرسد ز راه
گرفته دست کوچکم جنون کودکی دگر
به فرش گستر زمین به زیر نور محض ماه
ترس
این حجم خالی تر ز دستان تو یا من نیست
باید بدانی این زمستان تو یا من نیست
من کال می مانم وتو،هرگز نمی دانم
تقدیر می چرخد به دستان تو یا من نیست
امروز هم پژمرد، بوی گل نمی اید
من مست دیروزم وتاوان تو یا من نیست
شاید گناه عاشقی در شب همین باشد
ترمز،برو گمشو خیابان تو یا من نیست
ترسیدم و افتادن هر برگ را دیدم
این ترس می داند که مهمان تو یا من نیست
شب سردي است،
شب سردي است، و من افسرده.
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
بحث امروز خداست..!
توضيح ميدهيد كه جاي خدا كجاست ؟
قرآن نوشته او همه جا هست و مادرم
اصرار ميكند كه كمي قبله سمت راست
آنجا نماز جمعه ، زلال است ، بيرياست
كاج هميشه سبز ، كه بيرون مدرسه
استاد درس ديني و قرآن بچههاست
آقا شما حقيرتريد از سوال من
اين درس ، نان خشك سر سفره شماست
من ساكتم ، دبير به من صفر ميدهد
شاگرد تنبلي ، كه حواسش پي ِ خداست
« علیرضا دهقانیان »
تلاش میکنم
نمیدانم در پس این زندان چه میگذرد. ای کاش دستی باشد تا مرا نجات دهد.
دستی که مرا رها کند از این حس تنهایی، دستی که مرا رها نکند،
دستی که مرا به زندان دیگری نیاندازد.
دستی که تا آخر آن چه خوب است بماند
به تیر غمزه صیدش کرد ...
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
یادمان باشد
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛
گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛
طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم ...
می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست
گنـــــاهم را ببــخش
اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیم
و یا از روی خود خواهی فقط خود را پسندیدم
اگر از دست من در خلوت خود گریه کردی
اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی
گناهم را ببخش
اگر تو مهربان بودی ومن نا مهربان
اگر زخمي چشيدي گاه گاهي از زبان من
اگر آزرده خاطر گشتي از لحن بيان من
گناهم را ببخش
اگر برای دیگران بهاری سبز وبرای تو خزان بودم
گناهم را ببخش
پشیمانی که هستی سالها هم آشیان من
گناهم را ببخش...!
شعر لحظه های کاغذی از قیصر امین پور
خسته ام از آرزو ها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
حظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
.......
.....
به ادامه مطلب بروید
شعر ( خیلی سخته )
خيلي سخته كه دلي روبا نگات دزديده باشي
وسط راه اما ازعشق،يه كمي ترسيده باشي
خيلي سخته كه بدونه واسه چيزي نگراني ازخودت مي پرسي يعني،ميشه اون بره زماني؟
..........
......
به ادامه مطلب بروید
به تو و عشق تو ايمان دارم
من اگر روح پريشان دارم من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازي دوران دارم دل گريان،لب خندان دارم
...........
......
...
به ادامه مطلب بروید
با من از عشق سخن بگو
اي سراپا همه خوبي و صفا
به خدا محتاجم من چو ماهي كه ز دريا دور است
و شن گرم كنار ساحل
..........
.....
..
به ادامه مطلب بروید
با تو میتازم
با تو میتازم ای به وسعت بیکران
ای جاوید از ازل که با تو نامیرایم
ای جان گرفته از سترگی معنایت
باورهای سبز ریشه دارم
جغرافیای بی مرز ورنگ بی نشان
زبان خاموش و بی مصرف که تو
درخود خالق مفاهیمی
کاش بیدارم نگه داری
که از این دیرینه خواب در رنجم
که بیدار کنم از خواب
جمع خواب پرور خواب بین را من
تا نفسی هست
دربند همین لطفم
با هر نفس خسته
راز دل خود گفتم
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه
غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
« سبك باران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته !
محاکمه
جلسه محاكمه عشق بود
و عشق محكوم به تبعيد به دورترين نقطه مغز شده بود
ولي همه اعضا با او مخالف بودند
اي گوش مگر تو نبودي كه در آرزوي شنيدن صدايش بودي
همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
ولي من متحيرم كه با وجودي كه عشق بيشتر از همه تو را آزرده
و تنها تكه گوشتي هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند
و فقط با عشق ميتوانم يك قلب واقعي باشم 













آدمک آخر دنیاست بخند √