هروقت چشمم به پنکه می افته یاد اول دبستان می افتم
که تو اولین روز بغل دستیم به جای سلام گفت بگو پنکه

منم گفتم پنکه

در جواب گفت :

شورت بابات تنگه

و بعد اونقدر خندید که گوزید و وقتی عمق فاجعه رو فهمید
 لحظه ای بنفش شد و بعد از شدت گریه عر عرش هوا رفت

و من توی تمام این مراحل با این چهره

 :|

تنها در این تفکر بودم که چرا شورت بابای من تنگ است

 و تنگ بودنش با پنکه چه علت دارد

 :|