با من از عشق سخن بگو
اي سراپا همه خوبي و صفا
به خدا محتاجم من چو ماهي كه ز دريا دور است
و شن گرم كنار ساحل
پيكرش را گور است موج اميد و وفا مي خواهم
من تو را مي خواهم من تو را مي خواهم اي دريا
اي به ظاهر همه تندي ، همه خشم و به دل
گرم و آرام پر از شور و حيات
من چو گل كه به اشك شب و لبخند سحر محتاج است
و به تو روشنگر دل محتاجم و به تو همچو خورشيد و به هر قصه عشق
كه بگويي با دل
چو هوا محتاجم همچو خورشيد بتاب تا چو گل پر بگشايم از شوق
تا بپيچد همه جا عطر اشعار ترم
و بخوانند همه و بدانند همه ، كه تو را مي خواهم اي خورشيد و ببينند همه
كه به تو محتاجم
به تو چون سرو بلند
كه بر آن ساعقه نيلوفر نازك پيچيد
همچو پيچك لرزنده خرد
تار هايي ز هوا مي پيچم تا جدا هيچ نگردد از من با تو مي مانم در باغ وجود
با تو مي ميرم اي بود و نبود
من به تو محتاجم به محبت به وفا محتاجم
به خدا محتاجم.
آدمک آخر دنیاست بخند √