دلم خانه‌ای می‌خواهد به گرمی‌ دست‌های یک مادر،

حرف‌هایی‌ میخواهد پر از تشویق،حرفهای یک پدر..

دلم سکوت نمیخواهد دیگر،خسته و پریشانم..

داغ یک قطره اشک از شوق،مانده در جانم..

دلم یک سایبان میخواهد از احساس دور کودکانه..

از دلتنگی‌،از چشم انتظاری‌های صبور عاشقانه..

دلم نگاهی‌ می‌خواهد همیشه چشم به راهم..

چه دلواپسی‌هایی‌ که اشک شدند در نگاهم..

دلم گم شدن میخواهد در خیابانی بی‌ انتها..

روزگاری شاید دریا شود این گریه ها..

حیف از آن مادری که خواب ندارد..حیف از منی که دیگر هوش و حواسی نمانده برایم..


حیف از دست‌های پدری که جز یک سیلی‌،یک سرخی بر روی صورتم چیزی ندارد یادگار..


حیف از آن همه کنایه‌های دوست که در خاطرم گشته ماندگار..


حیف از تو..تو که خوب بودی اما..من بی‌وفا..منی که وفا را در آن خانه ی کوچک سنگی‌ هیچ ندیدم..


حیف از امید که هیچگاه کسی‌ برایم معنا نکرد...من در آن خانه فقط سکوت را..فقط سقوط را آموختم..


حیف از آن سال‌ها که گذشتند و من اما...نه از کودکی خاطره دارم نه از شور جوان
ی‌..

کاش

کاش بودی تا فدایت میشدم

ذره ذره خاک پایت میشدم

کاش ابری بودم و چندی به چند

قطره ای بر گونه هایت میشدم

پیش من بودی اگر ، هر شامگاه

تا سحرگه نی نوایت میشدم

کاش دردی میشدی بر جان من

کاش میشد من دوایت میشدم

کاش با من میل بودن داشتی

تا غلام با وفایت میشدم

تو اگر شوق شنیدن داشتی

من صدای آشنایت میشدم

کاش میشد تا به پایت میفتاد

چشمهایم تا فنایت میشدم

دنیا چقد تکراریه این روزها با ما

وقتی تموم آدما ، در حال این کارن

که یا کلاهی رو سر همدیگه بگذارن

یا که کلاهو از سر همدیگه بردارن !

دیروز یارو اومد و، با حرف گولم زد

امروز اونو می فریبم، بنده با حرفام

من که خودم صید و شکار دیگری بودم

صیاد فکر و جسم، تو دنیای آدم ها م

خسته نمی شم ، تاکتیکم رو عوض کردم

امروز زیرآب شما رو می زنم با شیوه ی تازه

وقتی خودم تنها بشم ، یه گیج و مجنونم

که آبروش رو ، واسه ی کاراش، می بازه!

قصدم چیه ؟ کارم چیه ؟ حرفام بیهوده ن

من هستم و دیوار و دلتنگیم و ویرونی

این بهتره که راهمو ور دارم و در رم !

احمق ! واسه کی قصه و.....شعر ! می خونی ؟!



محسن شاملو........زیرآب زنی

سرخ میشوند گونه هایم باز...رقص چشم های من و لبخند تو...

تو میروی و من ای غریبه...تا چند باید بمانم در بند تو...

دلم که میگیرد میشوم بغض...باز هم تصور لمس من و نفس های تند تو..

هوای همان عاشقانه ها دارد دلم...کاش میشدم باز دلبند تو.

نمیدانم کدامین چند شنبه است که دارد میگذرد در نبود من...اما..

من دارم سالی را آغاز میکنم بی تو.اما بگو..شیشه ی ان همه عاشقانه هایت چگونه شکست...

در نبودت ان همه احساس که اینجا بود رفت و گوشه ی ان پنجره ی دلتنگی نشست..

بی احساس...در ان شهر غریب،کسی را چون من دیده ای مغرور و شکستنی؟...

هنوز هم عاشق میکنی و بر قلب عاشقان با همیشه رفتنت زخم میزنی؟...

من اما تورا با همان بیوفایی دوست دارم..اما آرزویت نمیکنم دیگر...

با ان همه احساس که هر روز من به تو میباختم..دلت لرزید مگر...


دلت لرزید مگر...

بی احساس سلام .

تلفن همراه پیرمردى كه توى تاکسی كنارم نشسته بود زنگ خورد

پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان از جیبش درآورد، هرچه تلفن را در مقابل

صورتش عقب و جلو كرد نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند

رو به من كرد و گفت، ببخشید ، چه نوشته؟

گفتم نوشته،"همه چیزم"

پیرمرد: الو، سلام عزیزم...

یهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام
و لبخندى زیبا و قدیمى به من گفت

 همسرمه♥♥

یک دلیل برای عاشق شدنم ، یک بهانه برای زنده ماندنم


تویی آن دلیل و بهانه عاشقانه یک هوای عاشقانه برای با تو بودن،


همین هوای بارانی ،دستت درون دستهای من ،


این است همان آرزوی رویایی این نفسی که در سینه ام است ،


این قلبی که با تو به آرزوهایش رسیده است ،


این وجودی که محتاج وجود تو است


این احساسات،همه در عشق تو جا گرفته است...

من آن دیوانه ی عشقم..

من آن دیوانه ی عشقم..

که روزی در میان عطر گیسوی تو پیچید...

گلی تازه بودم که در هوای بغض تو خشکید...

من آن دیوانه ی عشقم...

همانکه همه را ،همه را تو میدید..

تو آن احساس زیبا بودی که از پنجره ی این خانه پرید..

من آن دیوانه ی عشقم...

من آن سنگ صبور..بگو..کدام هیاهو مرا از خیال تو دزدید...

من چرا اینک اینگونه رسوام...کدام غریبه شب گریه های مرا شنید...


₪..مـــــحـــمــد..₪ √

خانه ای گرم میخواهد دلم...

مرگ این همه فاصله را تا یک بوسه، کاش میتوان دید...

کاش به مهمانی دلتنگی ها، مرا دیگر دعوت نکنند...

خانه ای گرم میخواهد دلم...

لمس دست های یک مادر..حسرت بوسه یک پدر بر پیشانی من...

خانه ای گرم میخواهد دلم...

غزلی سرد مینویسد دست های همیشه تنهای من...


من اما چگونه صبور گشته ام...

خانه ای گرم میخواهد دلم...به گرمی نفس های یک دلبر...

رفیق عاشقانه های دور من...مرا با خودت از اینجا ببر

کامپیوترت رو روشن میکنی
،
چند لحظه صبر میکنی تا ویندوزش بیاد بالا
،
یه قلوب ازچاییت میخوری
،
ویندوز میاد بالا
،
باز چند ثانیه دیگه صبر میکنی تا ویندوز کامل بیاد بالا
،
یه قلوب دیگه از چاییت میخوری
،
کلیک میکنی رو

 My Computer،
یه سیگار روشن میکنی
،
میری رو

Drive F،
یه پُک سنگین به سیگارت میزنی
،
میری رو
 My Picture،
زیر سیگاری رو میکشی جلو دستت
،
یه قلوب دیگه از چاییت میخوری
،
با چشات دنبال یه فایل قدیمی میگردی
،
روش کلیک میکنی
،
نه، این نبود
!
یه پُک دیگه به سیگارت میزنی
،
رو یه فایل دیگه کلیک میکنی
،
کلی عکس باز میشه
،
آره، خودشه
!
خاکستر سیگارت رو خالی میکنی تو زیر سیگاری
،
شروع میکنی عکس ها رو به ترتیب از بالا دیدن
،
یه لبخند شیرین پهنای صورتت رو میپوشونه بدون اینکه خودت متوجه بشی
،
یه پُک دیگه به سیگارت میزنی
،
عکس ها شوتت کردن به چند سال پیش
،
خاطرات توذهنت نقش میگیرن
،
دوباره خاکستر سیگارت رو خالی میکنی تو زیر سیگاری
،
به یه عکس میرسی
،
لبات بسته میشن طوری که صورتت یه شکل جدی به خودش میگیره
 ،
چند ثانیه رو عکس مکث میکنی و با دقت نیگاش میکنی
،
یه پُک دیگه به سیگارت میزنی
،
به خودت میگی این عکس یه مشکلی داره
،
یه پُک دیگه به سیگارت میزنی
،
با وسواس خاصی به عکس نیگا میکنی
،
نفرات توی عکس رو میشماری
،
نه، این عکس حتما یه مشکل خیلی بزرگی داره
،
صورتت رو میبری جلوی مانیتور
،
نمیخوای قبول کنی
،
جای یه نفر تو زندگیت خالیه
،
درست همونی که تو عکس خودش رو انداخته بود تو بغلت
،
با گرمای آتیش سیگار که داره دیگه یواش یواش پوست دستت رو میسوزونه به خودت میای
،
فیلتر سیگارت رو میندازی تو زیر سیگاری
،
کامپیوترت رو خاموش میکنی
،
خودت رو پرت میکنی رو تخت
،
چشات رو میبندی و آهسته زیرلب میگی
:
ارزشش رو نداشت

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن.
 یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود...

مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی
که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد
و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن
 و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.

رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟
 اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه اینجا مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن،
 به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش.

در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی
"موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده؟!


* گلدشتین یه فامیل معروف یهودیه*

اینجا دیار غربت است جایی در دورها...جایی دورتر از رویای من..
.جایی که در آن گویا که گم شده است فردای من...
اینجا قشنگ ترین خاطره انتظار است.
اینجا پنجره ای دارم که هر از گاهی،در آن به تماشای آوارگی خود مینگرم.
من هر روز صبح را با حسرت فردا آغاز میکنم
هر شب کمی،به عمر خود می افزایم و باز این پنجره را باز میکنم...من در.
 باور این دیار غربت نمیگنجم،اینجا سرد است.
در کوچه های اینجا خاطرات گذشته نیست اینجا دیارحسرت و درد است.
دلم را به فردا خوش تر میکنم تا روزگار این اندک امید را هم از من نگیرد
دل اینجا روزگاری در کنج خانه ای،که پنجره ای باز دارد
میمیرد

.دوستت دارم دیوانه وار

به سلامتی‌ او که مرا تنها گذاشت..همانکه رفت اما غصه‌هایش را جا گذاشت..
 به سلامتی او که بی‌ خدا حافظی رفت...همانکه هنوز هم در خاطرم هست..
به سلامتی او که مرا بی‌ اختیار شکست..همانکه رفت و در لابلای خاطره‌هایم نشست..
 به سلامتی او که مرا از یاد برد...همانکه دلتنگی‌ را به لحظه‌های من سپرد..
به سلامتی تو،ای همیشه در قلب من ماندگار..
.گرچه زخمی زدی و رفتی‌ اما....
دوستت دارم دیوانه وار

مرا شکستی‌ اما.. نمیدانم این خواستن چیست که مرا هر شب مهمان یک بغض می‌کند..
کاش می‌فهمیدم تو لحظه‌هایت چگونه دارند خط میخورند..
 به من فکر میکنی‌ آیا؟ من اما لحظه برایم بی‌ یاد تو هیچ است..
 من چرا خود فریبی می‌کنم چرا؟...
 در روبروی خاطره‌هایت چه زود کم میاورم..زانو می‌‌زنم..
باز تورا آرزو می‌کنم.. چند شب که باز خبری نمیشود از تو...
برایت آرزوی خوشبختی می‌کنم..
این مردم مرا دیوانه میخوانند اما..
تو روزگاری این دیوانه را دوست داشتی..
و من به یادت باز دیوانگی خواهم کرد.

نامه‌ای مینویسم برای زمستان

نامه‌ای مینویسم برای زمستان و یک زمستان دیده..

برای فصلی سرد و سپید..فصل رنگ باختن احساس...برای آن درختی که یخ زد و خشکید..

برای سرمایی که مرا از آغوش گرم تو دزدید..برای لحظه‌های تنهایی من و آن همه تردید..

مینویسم برای آنکه صدای آخرین حق حق‌هایم را شنید..آنکه دیگر نگاهم هرگز او را حوالی اینجا ندید..

برای آنکه بی‌ من از این غمکده پرید...آنکه رفت و به معنا ی یک غزل از فاصله رسید..

من اینک دارم مینویسم برای آنکه زمستان را فصل روسوایی کشید..برای منی که یک کوله بار تنهایی‌ خرید

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود

در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود

میشود حتی برای دیدن پروانه ها

شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده بال در بال نسیم

ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود

کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود

هرچه بود احساس بود وعشق بود و یاس بود ...

غریبانه‌هایت چگونه گذشت..

در آخر سکوتت چگونه شکست؟..

عاشقانه‌هایت را چه کسی‌ غارت کرد..

چه کسی‌ لبخند‌هایت را دزدید..

من همچون تو سرد و بی‌ روحم..

گرچه شکسته ‌ام اما باز...مغرورم..

ما از درون زنگ زده ایم
مرحوم حسين پناهي هنرپيشه فقيد ميگفت بعد از مرگم مردم من را خواهند شناخت!
شايد بعضي از اشخاص فكر ميكردند وي عقل درستي ندارد اينك به بعضي از حرفهاي او توجه بفرماييد

ازآجيل سفره عيد
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛مي شکنند
دندانساز راست مي گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
من تعجب مي کنم
چطور روز روشن
دو ئيدروژن
با يک اکسيژن؛ ترکيب مي شوند
وآب ازآب تکان نمي خورد!

بهزيستي نوشته بود:
شير مادر ،مهر مادر ،جانشين ندارد
شير مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر يک گاو خريد
و من بزرگ شدم
اما هيچ کس حقيقت مرا نشناخت
جز معلم عزيز رياضي ام
که هميشه ميگفت:
گوساله ، بتمرگ!

با اجازه محيط زيست
دريا، دريا دکل مي‌کاريم
ماهي‌ها به جهنم!
کندوها پر از قير شده‌اند
زنبورهاي کارگر به عسلويه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتي!
داريوش به پارس مي‌نازيد
ما به پارس جنوبي!

رخش،گاري کشي مي کند
رستم ،کنار پياده رو سيگار مي فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پيچيد
گردآفريد،از خانه زده بيرون
مردان خياباني براي تهمينه بوق مي زنند
ابوالقاسم براي شبکه سه ،سريال جنگي مي سازد
واي...
موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!!

صفر را بستند
تا ما به بيرون زنگ نزنيم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زده ايم!

خانه ای گرم میخواهد دلم...

خانه ای گرم میخواهد دلم...

مرگ این همه فاصله را تا یک بوسه، کاش میتوان دید...

کاش به مهمانی دلتنگی ها، مرا دیگر دعوت نکنند...

خانه ای گرم میخواهد دلم...

لمس دست های یک مادر..حسرت بوسه یک پدر بر پیشانی من...

خانه ای گرم میخواهد دلم...

غزلی سرد مینویسد دست های همیشه تنهای من..

.من اما چگونه صبور گشته ام...

خانه ای گرم میخواهد دلم...به گرمی نفس های یک دلبر...

رفیق عاشقانه های دور من...مرا با خودت از اینجا ببر

قایقی را با احساس دلتنگی خواهم ساخت...

عاشقانه به دریای احساست خواهم زد...

مرا مرگ در میان قطره های احساست آرزوست بانو...

بی تو چه آهسته خواهد شکست این بغض...

من چون آن پروانه بیصدا جان خواهم داد...

تو اما...همیشه دریا باش..

من هم چون آن هزاران قایقی که در دریای احساست غرق گشته اند...
غرق خواهم شد...